پیدایش 1:29-17

پیدایش 1:29-17 TPV

یعقوب‌ راه‌ خود را ادامه‌ داد و به‌ طرف‌ سرزمین ‌مشرق‌ رفت‌. در صحرا بر سر چاهی رسید كه ‌سه‌ گلّهٔ گوسفند در اطراف ‌آن‌ خوابیده‌ بودند. از این‌ چاه‌ به ‌گلّه‌ها آب ‌می‌دادند. سنگ ‌بزرگی بر سر چاه‌ بود. وقتی همهٔ گوسفندها در آنجا جمع‌ می‌شدند، چوپانان‌ سنگ‌ را از دهانهٔ چاه ‌بر ‌می‌داشتند و به ‌گلّه‌ها آب ‌می‌دادند و بعد از آن ‌دوباره‌ سنگ‌ را بر دهانهٔ چاه‌ می‌گذاشتند. یعقوب‌ از چوپانان ‌پرسید: «دوستان ‌من‌، شما اهل‌ كجا هستید؟» آنها جواب ‌دادند: «اهل ‌حران ‌هستیم‌.» او پرسید: «آیا شما لابان ‌پسر ناحور را می‌شناسید؟» آنها جواب ‌دادند: «بله‌، می‌شناسیم‌.» او پرسید: «حالش‌ خوب ‌است‌؟» آنها جواب‌ دادند: «بله‌ خوب‌ است‌. نگاه‌ كن‌، این‌ دخترش ‌راحیل ‌است‌ كه ‌همراه ‌گلّه‌اش ‌می‌آید.» یعقوب‌ گفت‌: «هنوز هوا روشن‌ است ‌و وقت‌ جمع‌كردن ‌گلّه‌ها نیست‌. چرا به آنها آب ‌نمی‌دهید تا دوباره‌ به‌ چرا بازگردند؟» آنها جواب‌ دادند: «تا همهٔ گلّه‌ها در اینجا جمع ‌نشوند ما نمی‌توانیم ‌به ‌آنها آب‌ بدهیم‌. وقتی همه‌ جمع‌ شوند، سنگ ‌را از دهانهٔ چاه ‌برمی‌داریم ‌و به آنها آب ‌می‌دهیم‌.» یعقوب‌ با آنها مشغول ‌گفت‌وگو بود كه ‌راحیل‌ با گلّهٔ پدرش ‌لابان ‌به‌ آنجا آمد. وقتی یعقوب ‌دختر دایی خود، راحیل ‌را دید كه ‌با گلّه‌ آمده‌ است‌، بر سر چاه‌ رفت‌. سنگ‌ را از دهانهٔ چاه‌ كنار زد و گوسفندان ‌را آب‌ داد. سپس ‌راحیل‌ را بوسید و از شدّت ‌خوشحالی گریه کرد. یعقوب ‌به‌ راحیل ‌گفت‌: «من‌ خویشاوند پدرت‌ و پسر ربكا هستم‌.» راحیل ‌دوید تا به ‌پدرش ‌خبر دهد. وقتی لابان‌ خبر آمدن ‌خواهر‌زاده‌اش ‌یعقوب‌ را شنید، به ‌استقبال ‌او دوید. او را در آغوش‌ كشید و بوسید و به ‌خانه‌ آورد. یعقوب ‌تمام‌ ماجرا را برای لابان ‌شرح‌ داد. لابان‌ گفت‌: «تو در حقیقت ‌از گوشت‌ و خون من ‌هستی‌.» یعقوب ‌مدّت ‌یک‌ ماه‌ در آنجا ماند. لابان‌ به ‌یعقوب ‌گفت‌: «تو نباید به‌خاطر اینکه ‌خویشاوند من‌ هستی‌، برای من‌ مفت‌ كار كنی‌. چقدر مزد می‌خواهی؟» لابان دو دختر داشت. اسم دختر بزرگ لیه و اسم دختر كوچک راحیل بود. لیه چشمان قشنگی داشت، ولی راحیل خوش اندام و زیبا بود.