پیدایش 1:27-5
پیدایش 1:27-5 TPV
اسحاق پیر و نابینا شده بود. پس به دنبال پسر بزرگش فرستاد و به او گفت: «پسرم» او جواب داد: «بله» اسحاق گفت: «میبینی كه من دیگر پیر شدهام و ممكن است بمیرم. تیر و كمان خود را بردار. به صحرا برو و حیوانی شكار كن و از آن غذای خوشمزهای را كه من دوست دارم بپز و برایم بیاور تا آن را بخورم و قبل از مردنم دعا كنم كه خدا تو را بركت دهد.» وقتی اسحاق و عیسو صحبت میكردند، ربكا گفتوگوی آنها را میشنید. پس وقتی عیسو برای شكار بیرون رفت،