لوقا 18:9-62
لوقا 18:9-62 هزارۀ نو (NMV)
روزی عیسی در خلوت دعا میکرد و تنها شاگردانش با او بودند. از ایشان پرسید: «مردم میگویند من که هستم؟» پاسخ دادند: «برخی میگویند یحیای تعمیددهنده هستی، برخی دیگر میگویند ایلیایی، و برخی نیز تو را یکی از پیامبران ایام کهن میدانند که زنده شده است.» از ایشان پرسید: «شما چه؟ شما مرا که میدانید؟» پطرس پاسخ داد: «مسیحِ خدا.» سپس عیسی ایشان را منع کرد و دستور داد این را به کسی نگویند، و گفت: «میباید که پسر انسان رنج بسیار کِشد و مشایخ و سران کاهنان و علمای دین ردش کنند و کشته شود و در روز سوّم برخیزد.» سپس به همه فرمود: «اگر کسی بخواهد مرا پیروی کند، باید خود را انکار کرده، هر روز صلیب خویش برگیرد و از پی من بیاید. زیرا هر که بخواهد جان خود را نجات دهد، آن را از دست خواهد داد؛ امّا هر که به خاطر من جانش را از دست بدهد، آن را نجات خواهد داد. انسان را چه سود که تمامی دنیا را ببَرد، امّا جان خویش را ببازد یا آن را تلف کند. زیرا هر که از من و سخنانم عار داشته باشد، پسر انسان نیز آنگاه که در جلال خود و جلال پدر و فرشتگان مقدّس آید، از او عار خواهد داشت. براستی به شما میگویم، برخی اینجا ایستادهاند که تا پادشاهی خدا را نبینند، طعم مرگ را نخواهند چشید.» حدود هشت روز پس از این سخنان، عیسی پطرس و یوحنا و یعقوب را برگرفت و بر فراز کوهی رفت تا دعا کند. در همان حال که دعا میکرد، نمودِ چهرهاش تغییر کرد و جامهاش سفید و نورانی شد. ناگاه دو مرد، موسی و ایلیا، پدیدار گشته، با او به گفتگو پرداختند. آنان در جلال ظاهر شده بودند و دربارۀ خروج عیسی سخن میگفتند که میبایست بهزودی در اورشلیم رخ دهد. پطرس و همراهانش بسیار خوابآلود بودند، امّا چون کاملاً بیدار و هوشیار شدند، جلال عیسی را دیدند و آن دو مرد را که در کنارش ایستاده بودند. هنگامی که آن دو از نزد عیسی میرفتند، پطرس گفت: «استاد، بودن ما در اینجا نیکوست! بگذار سه سرپناه بسازیم، یکی برای تو، یکی برای موسی و یکی هم برای ایلیا.» او نمیدانست چه میگوید. این سخن هنوز بر زبان پطرس بود که ابری پدیدار گشت و آنان را در بر گرفت. چون به درون ابر میرفتند، هراسان شدند. آنگاه ندایی از ابر در رسید که «این است پسر من که او را برگزیدهام؛ به او گوش فرا دهید!» و چون صدا قطع شد، عیسی را تنها دیدند. شاگردان این را نزد خود نگاه داشتند، و در آن زمان کسی را از آنچه دیده بودند، آگاه نکردند. روز بعد، چون از کوه فرود آمدند، جمعی انبوه با عیسی دیدار کردند. ناگاه مردی از میان جمعیت فریاد زد: «استاد، به تو التماس میکنم نظر لطفی بر پسر من بیفکنی، زیرا تنها فرزند من است. روحی ناگهان او را میگیرد و او در دَم نعره برمیکشد و دچار تشنج میشود، به گونهای که دهانش کف میکند. این روح بهدشواری رهایش میکند، و او را مجروح وامیگذارد. به شاگردانت التماس کردم از او بیرونش کنند، امّا نتوانستند.» عیسی پاسخ داد: «ای نسل بیایمان و منحرف، تا به کِی با شما باشم و تحملتان کنم؟ پسرت را اینجا بیاور.» در همان هنگام که پسر میآمد، دیو او را بر زمین زد و به تشنج افکند. امّا عیسی بر آن روح پلید نهیب زد و پسر را شفا داد و به پدرش سپرد. مردم همگی از بزرگی خدا در حیرت افتادند. در آن حال که همگان از کارهای عیسی در شگفت بودند، او به شاگردان خود گفت: «به آنچه میخواهم به شما بگویم بهدقّت گوش بسپارید: پسر انسان به دست مردم تسلیم خواهد شد.» امّا منظور وی را درنیافتند؛ بلکه از آنان پنهان ماند تا درکش نکنند؛ و میترسیدند در این باره از او سؤال کنند. روزی در میان شاگردان این بحث درگرفت که کدامیک از ایشان از همه بزرگتر است. عیسی که از افکار ایشان آگاه بود، کودکی را برگرفت و در کنار خود قرار داد، و به آنان گفت: «هر که این کودک را به نام من بپذیرد، مرا پذیرفته است؛ و هر که مرا بپذیرد، فرستندۀ مرا پذیرفته است. زیرا در میان شما آنکس بزرگتر است که از همه کوچکتر باشد.» یوحنا گفت: «استاد، شخصی را دیدیم که به نام تو دیو اخراج میکرد، امّا چون از ما نبود، او را بازداشتیم.» عیسی گفت: «بازَش مدارید، زیرا هر که بر ضد شما نیست، با شماست.» چون زمان صعود عیسی به آسمان نزدیک میشد، با عزمی راسخ رو به سوی اورشلیم نهاد. پس پیشاپیش خود فرستادگانی اعزام داشت که به یکی از دهکدههای سامِریان رفتند تا برای او تدارک ببینند. امّا مردم آنجا او را نپذیرفتند، زیرا عازم اورشلیم بود. چون شاگردان او، یعقوب و یوحنا، این را دیدند، گفتند: «ای سرور ما، آیا میخواهی بگوییم آتش از آسمان نازل شود و همۀ آنها را نابود کند [چنانکه ایلیا کرد]؟» امّا عیسی روی گردانده، توبیخشان کرد. [و گفت: «شما نمیدانید از کدام روح هستید! زیرا پسر انسان نیامده تا جان مردم را هلاک کند بلکه تا نجات بخشد.»] سپس به دهکدهای دیگر رفتند. در راه، شخصی به عیسی گفت: «هرجا بروی، تو را پیروی خواهم کرد.» عیسی پاسخ داد: «روباهان را لانههاست و مرغان هوا را آشیانهها، امّا پسر انسان را جای سر نهادن نیست.» عیسی به شخصی دیگر گفت: «مرا پیروی کن.» امّا او پاسخ داد: «سرورم، نخست رخصت ده تا بروم و پدر خود را به خاک بسپارم.» عیسی به او گفت: «بگذار مردگان، مردگانِ خود را به خاک بسپارند؛ تو برو و به پادشاهی خدا موعظه کن.» دیگری گفت: «سرورم، تو را پیروی خواهم کرد، امّا نخست رخصت ده تا بازگردم و اهل خانۀ خود را وداع گویم.» عیسی در پاسخ گفت: «کسی که دست به شخمزنی ببرد و به عقب بنگرد، شایستۀ پادشاهی خدا نباشد.»
لوقا 18:9-62 Persian Old Version (POV-FAS)
و هنگامی که او به تنهایی دعا میکرد وشاگردانش همراه او بودند، از ایشان پرسیده، گفت: «مردم مرا که میدانند؟» در جواب گفتند: «یحیی تعمیددهنده و بعضی الیاس ودیگران میگویند که یکی از انبیای پیشین برخاسته است.» بدیشان گفت: «شما مرا که میدانید؟» پطرس در جواب گفت: «مسیح خدا.» پس ایشان را قدغن بلیغ فرمود که هیچکس را از این اطلاع مدهید. و گفت: «لازم است که پسر انسان زحمت بسیار بیند و از مشایخ وروسای کهنه و کاتبان رد شده کشته شود و روزسوم برخیزد.» پس به همه گفت: «اگر کسی بخواهد مراپیروی کند میباید نفس خود را انکار نموده، صلیب خود را هر روزه بردارد و مرا متابعت کند. زیرا هرکه بخواهد جان خود را خلاصی دهدآن را هلاک سازد و هر کس جان خود را بجهت من تلف کرد، آن را نجات خواهد داد. زیراانسان را چه فایده دارد که تمام جهان را ببرد ونفس خود را بر باد دهد یا آن را زیان رساند. زیرا هرکه از من و کلام من عار دارد پسر انسان نیز وقتی که در جلال خود و جلال پدر و ملائکه مقدسه آید از او عار خواهد داشت. لیکن هرآینه به شما میگویم که بعضی از حاضرین دراینجا هستند که تا ملکوت خدا را نبینند ذائقه موت را نخواهند چشید.» و از این کلام قریب به هشت روز گذشته بود که پطرس و یوحنا و یعقوب را برداشته برفراز کوهی برآمد تا دعا کند. و چون دعامی کرد هیات چهره او متبدل گشت و لباس اوسفید و درخشان شد. که ناگاه دو مرد یعنی موسی و الیاس با وی ملاقات کردند. و به هیات جلالی ظاهر شده درباره رحلت او که میبایست به زودی در اورشلیم واقع شود گفتگومی کردند. اما پطرس و رفقایش را خواب در ربود. پس بیدار شده جلال او و آن دو مرد را که با وی بودند، دیدند. و چون آن دو نفر از او جدامی شدند، پطرس به عیسی گفت که «ای استاد، بودن ما در اینجا خوب است. پس سه سایبان بسازیم یکی برای تو و یکی برای موسی ودیگری برای الیاس.» زیرا که نمی دانست چه میگفت. و این سخن هنوز بر زبانش میبود که ناگاه ابری پدیدار شده بر ایشان سایه افکند وچون داخل ابر میشدند، ترسان گردیدند. آنگاه صدایی از ابر برآمد که «این است پسرحبیب من، او را بشنوید.» و چون این آوازرسید عیسی را تنها یافتند و ایشان ساکت ماندندو از آنچه دیده بودند هیچکس را در آن ایام خبرندادند. و در روز بعد چون ایشان از کوه به زیرآمدند، گروهی بسیار او را استقبال نمودند. که ناگاه مردی از آن میان فریادکنان گفت: «ای استادبه تو التماس میکنم که بر پسر من لطف فرمایی زیرا یگانه من است. که ناگاه روحی او رامی گیرد و دفعه صیحه میزند و کف کرده مصروع میشود و او را فشرده به دشواری رها میکند. و از شاگردانت درخواست کردم که او را بیرون کنند نتوانستند.» عیسی در جواب گفت: «ای فرقه بیایمان کج روش، تا کی با شما باشم و متحمل شما گردم. پسر خود را اینجا بیاور.» و چون او میآمددیو او را دریده مصروع نمود. اما عیسی آن روح خبیث را نهیب داده طفل را شفا بخشید وبه پدرش سپرد. و همه از بزرگی خدامتحیر شدند و وقتی که همه از تمام اعمال عیسی متعجب شدند به شاگردان خودگفت: «این سخنان را در گوشهای خود فراگیریدزیرا که پسر انسان بهدستهای مردم تسلیم خواهدشد.» ولی این سخن را درک نکردند و از ایشان مخفی داشته شد که آن را نفهمند و ترسیدند که آن را از وی بپرسند. و در میان ایشان مباحثه شد که کدامیک ازما بزرگتر است. عیسی خیال دل ایشان راملتفت شده طفلی بگرفت و او را نزد خود برپاداشت. و به ایشان گفت: «هرکه این طفل را به نام من قبول کند، مرا قبول کرده باشد و هرکه مراپذیرد، فرستنده مرا پذیرفته باشد. زیرا هرکه ازجمیع شما کوچکتر باشد، همان بزرگ خواهدبود.» یوحنا جواب داده گفت: «ای استادشخصی را دیدیم که به نام تو دیوها را اخراج میکند و او را منع نمودیم، از آن رو که پیروی مانمی کند.» عیسی بدو گفت: «او را ممانعت مکنید. زیرا هرکه ضد شما نیست با شماست.» و چون روزهای صعود او نزدیک میشدروی خود را به عزم ثابت به سوی اورشلیم نهاد. پس رسولان پیش از خود فرستاده، ایشان رفته به بلدی از بلاد سامریان وارد گشتند تا برای اوتدارک بینند. اما او را جای ندادند از آن رو که عازم اورشلیم میبود. و چون شاگردان او، یعقوب و یوحنا این را دیدند گفتند: «ای خداوند آیا میخواهی بگوییم که آتش از آسمان باریده اینها را فروگیرد چنانکه الیاس نیز کرد؟ آنگاه روی گردانیده بدیشان گفت: «نمی دانید که شما ازکدام نوع روح هستید. زیرا که پسر انسان نیامده است تا جان مردم را هلاک سازد بلکه تانجات دهد.» پس به قریهای دیگر رفتند. و هنگامی که ایشان میرفتند در اثنای راه شخصی بدو گفت: «خداوندا هر جا روی تو رامتابعت کنم.» عیسی به وی گفت: «روباهان راسوراخها است و مرغان هوا را آشیانهها، لیکن پسر انسان را جای سر نهادن نیست.» و به دیگری گفت: «از عقب من بیا.» گفت: «خداوندااول مرا رخصت ده تا بروم پدر خود را دفن کنم.» عیسی وی را گفت: «بگذار مردگان مردگان خود را دفن کنند. اما تو برو و به ملکوت خداموعظه کن.» و کسی دیگر گفت: «خداوندا تورا پیروی میکنم لیکن اول رخصت ده تا اهل خانه خود را وداع نمایم.» عیسی وی را گفت: «کسیکه دست را به شخم زدن دراز کرده از پشت سر نظر کند، شایسته ملکوت خدا نمی باشد.»
لوقا 18:9-62 کتاب مقدس، ترجمۀ معاصر (PCB)
یک روز که عیسی به تنهایی دعا میکرد، شاگردانش نزد او آمدند و او از ایشان پرسید: «به نظر مردم، من که هستم؟» جواب دادند: «بعضیها میگویند که یحیای تعمیددهنده هستی؛ عدهای نیز میگویند ایلیا و یا یکی از پیامبران گذشته هستی که زنده شده است.» آنگاه از ایشان پرسید: «شما چه؟ شما مرا که میدانید؟» پطرس در جواب گفت: «تو مسیحِ خدا هستی!» اما عیسی به ایشان دستور اکید داد که این را به کسی نگویند. سپس به ایشان فرمود: «لازم است که پسر انسان رنج بسیار بکشد و مشایخ و کاهنان اعظم و علمای دین او را محکوم کرده، بکشند، اما او روز سوم زنده خواهد شد!» سپس به همه فرمود: «اگر کسی از شما بخواهد پیرو من باشد باید از خودخواهی دست بردارد و هر روز صلیب خود را بر دوش گیرد و مرا پیروی کند. هر که بخواهد جان خود را نجات دهد، آن را از دست خواهد داد؛ اما هر که جانش را به خاطر من از دست بدهد، آن را نجات خواهد داد. چه فایده که انسان تمام دنیا را ببرد، اما جانش را از دست بدهد یا آن را تلف کند؟ «و اگر کسی از من و از سخنان من عار داشته باشد، پسر انسان نیز هنگامی که در جلال خود و جلال پدر، با فرشتگان مقدّس بازگردد، از او عار خواهد داشت. اما یقین بدانید که در اینجا کسانی ایستادهاند که تا ملکوت خدا را نبینند، نخواهند مرد.» حدود هشت روز پس از این سخنان، عیسی پطرس و یعقوب و یوحنا را برداشت و بر فراز کوهی برآمد تا دعا کند. به هنگام دعا، ناگهان چهرۀ عیسی نورانی شد و لباسش از سفیدی، چشم را خیره میکرد. ناگاه، دو مرد، یعنی موسی و ایلیا، ظاهر شدند و با عیسی به گفتگو پرداختند. ظاهر ایشان بس پرشکوه بود. گفتگوی ایشان دربارۀ خروج عیسی از این جهان بود، امری که قرار بود در اورشلیم اتفاق بیفتد. اما در این هنگام، پطرس و همراهانش به خواب رفته بودند. وقتی بیدار شدند، عیسی و آن دو مرد را غرق در نور و جلال دیدند. هنگامی که موسی و ایلیا آن محل را ترک میگفتند، پطرس که دستپاچه بود و نمیدانست چه میگوید، به عیسی گفت: «استاد، چه خوب است ما اینجا هستیم! بگذار سه سایبان بسازیم، برای تو، یکی برای موسی، و یکی دیگر هم برای ایلیا.» سخن پطرس هنوز تمام نشده بود که ابری درخشان پدیدار گشت و وقتی بر ایشان سایه انداخت، شاگردان را ترس فرا گرفت. آنگاه از ابر ندایی در رسید که «این است پسر من که او را برگزیدهام؛ به او گوش فرا دهید!» چون ندا خاتمه یافت، متوجه شدند که عیسی تنهاست. آنان تا مدتها، به کسی دربارۀ این واقعه چیزی نگفتند. روز بعد، وقتی از تپه پایین میآمدند، با جمعیت بزرگی روبرو شدند. ناگهان مردی از میان جمعیت فریاد زد: «استاد، التماس میکنم بر پسرم، که تنها فرزندم است، نظر لطف بیندازی، چون یک روح پلید مرتب داخل وجود او میشود و او را به فریاد کشیدن وا میدارد. این روح پلید او را متشنج میکند، به طوری که دهانش کف میکند. او همیشه به پسرم حمله میکند و به سختی او را رها میسازد. از شاگردانت درخواست کردم که این روح را از وجود پسرم بیرون کنند، اما نتوانستند.» عیسی فرمود: «ای مردم بیایمان و نامطیع! تا کِی باید با شما باشم و رفتار شما را تحمل کنم؟ پسرت را نزد من بیاور!» در همان هنگام که پسر را میآوردند، روح پلید او را به شدت تکان داد و بر زمین زد. پسر میغلتید و دهانش کف میکرد. اما عیسی به روح پلید نهیب زد و پسر را شفا بخشید و به پدرش سپرد. مردم همه از قدرت خدا شگفتزده شده بودند. در همان حال که همه با حیرت از کارهای عجیب عیسی تعریف میکردند، او به شاگردان خود فرمود: «به آنچه میگویم، خوب توجه کنید: پسر انسان را به دست مردم تسلیم خواهند کرد.» اما شاگردان منظور او را نفهمیدند، چون ذهنشان کور شده بود و میترسیدند در این باره از او سؤال کنند. سپس بین شاگردان عیسی این بحث درگرفت که کدام یک از ایشان بزرگتر است! عیسی که متوجه افکار ایشان شده بود، کودکی را نزد خود خواند، و به ایشان فرمود: «هر که به خاطر من این کودک را بپذیرد، مرا پذیرفته است؛ و هر که مرا بپذیرد، فرستندۀ مرا پذیرفته است. زیرا در میان شما کسی واقعاً بزرگتر است که از همه کوچکتر باشد.» یوحنا، به او گفت: «استاد، مردی را دیدیم که به نام تو ارواح پلید را از مردم بیرون میکرد؛ ولی ما به او گفتیم که این کار را نکند چون از گروه ما نبود.» عیسی گفت: «مانع او نشوید، چون کسی که بر ضد شما نباشد، با شماست.» هنگامی که زمان بازگشت عیسی به آسمان نزدیک شد، با عزمی راسخ به سوی اورشلیم به راه افتاد. او چند نفر را جلوتر فرستاد تا در یکی از دهکدههای سامرینشین، محلی برای اقامت ایشان آماده سازند. اما اهالی آن دهکده، ایشان را نپذیرفتند چون میدانستند که عازم اورشلیم هستند. (سامریان و یهودیان، دشمنی دیرینهای با یکدیگر داشتند.) وقتی فرستادگان برگشتند و این خبر را آوردند، یعقوب و یوحنا به عیسی گفتند: «استاد، آیا میخواهی از خدا درخواست کنیم که از آسمان آتش بفرستد و ایشان را از بین ببرد، همانگونه که ایلیا نیز کرد؟» اما عیسی ایشان را سرزنش نمود. بنابراین از آنجا به آبادی دیگری رفتند. در بین راه، شخصی به عیسی گفت: «هر جا بروی، از تو پیروی خواهم کرد.» اما عیسی به او گفت: «روباهها برای خود لانه دارند و پرندگان، آشیانه؛ اما پسر انسان جایی ندارد که حتی سرش را بر آن بگذارد.» یکبار نیز او کسی را دعوت کرد تا پیرویاش نماید. آن شخص گفت: «سَرورم، اجازه بفرما تا اول به خانه بازگردم و پدرم را دفن کنم.» عیسی به او گفت: «بگذار مردگان، مردگانِ خود را دفن کنند. وظیفه تو این است که بیایی و مژده ملکوت خدا را در همه جا اعلام نمایی.» شخصی نیز به عیسی گفت: «خداوندا، من حاضرم تو را پیروی کنم. اما بگذار اول بروم و با خانوادهام خداحافظی کنم!» عیسی به او فرمود: «کسی که آغاز به شخم زدن بکند و بعد، به عقب نگاه کند، لیاقت خدمت در ملکوت خدا را ندارد!»
لوقا 18:9-62 مژده برای عصر جدید (TPV)
یک روز عیسی به تنهایی در حضور شاگردانش دعا میکرد از آنان پرسید: «مردم مرا كه میدانند؟» جواب دادند: «بعضیها میگویند تو یحیی تعمیددهندهای، عدّهای میگویند تو الیاس هستی و عدّهای هم میگویند كه یكی از انبیای پیشین زنده شده است.» عیسی فرمود: «شما مرا كه میدانید؟» پطرس جواب داد: «مسیح خدا.» بعد به آنان دستور اكید داد كه این موضوع را به هیچکس نگویند و ادامه داد «لازم است كه پسر انسان متحمّل رنجهای سختی شود و مشایخ یهود، سران كاهنان و علما او را رد كنند و او كشته شود و در روز سوم باز زنده گردد.» سپس به همه فرمود: «اگر كسی بخواهد پیرو من باشد باید دست از جان بشوید و همه روزه صلیب خود را بردارد و به دنبال من بیاید. هرکه بخواهد جان خود را حفظ كند آن را از دست خواهد داد امّا هرکه بهخاطر من جان خود را فدا كند آن را نگاه خواهد داشت. برای آدمی چه سودی دارد كه تمام جهان را به دست بیاورد، امّا جان خود را از دست بدهد یا به آن آسیب برساند؟ هرکه از من و تعالیم من عار داشته باشد پسر انسان نیز وقتی با جلال خود و جلال پدر و فرشتگان مقدّس بیاید از او عار خواهد داشت. یقین بدانید از کسانیکه در اینجا ایستادهاند عدّهای هستند كه تا پادشاهی خدا را نبینند طعم مرگ را نخواهند چشید.» عیسی تقریباً یک هفته بعد از این گفتوگو، پطرس، یوحنا و یعقوب را برداشت و برای دعا به بالای كوه رفت. هنگامیکه به دعا مشغول بود، نمای چهرهاش تغییر كرد و لباسهایش از سفیدی میدرخشید. ناگهان دو مرد یعنی موسی و الیاس در آنجا با او گفتوگو میکردند. آنها با شكوه و جلال ظاهر گشتند و دربارهٔ رحلت او، یعنی آنچه كه میبایست در اورشلیم به انجام رسد، صحبت میکردند. در این موقع پطرس و همراهان او به خواب رفته بودند، امّا وقتی بیدار شدند جلال او و آن دو مردی را كه در كنار او ایستاده بودند مشاهده كردند. درحالیکه آن دو نفر از نزد عیسی میرفتند پطرس به او عرض كرد: «ای استاد، چه خوب است كه ما در اینجا هستیم! سه سایبان بسازیم، یكی برای تو، یكی برای موسی، یكی هم برای الیاس.» پطرس بدون آنكه بفهمد چه میگوید این سخن را گفت. هنوز حرفش تمام نشده بود كه ابری آمد و بر آنان سایه افكند و وقتی ابر آنان را فراگرفت شاگردان ترسیدند. از ابر ندایی آمد: «این است پسر من و برگزیدهٔ من، به او گوش دهید.» وقتی آن ندا به پایان رسید، آنها عیسی را تنها دیدند. آن سه نفر سكوت كردند و در آن روزها از آنچه دیده بودند چیزی به كسی نگفتند. روز بعد وقتی از كوه پایین میآمدند جمعیّت زیادی در انتظار عیسی بود. ناگهان مردی از وسط جمعیّت فریاد زد: «ای استاد، از تو التماس میکنم به پسر من، كه تنها فرزند من است، نظری بیاندازی. روحی او را میگیرد و ناگهان نعره میکشد، كف از دهانش بیرون میآید و بدنش به تشنّج میافتد و با دشواری زیاد او را رها میکند. از شاگردان تو تقاضا كردم كه آن روح را بیرون كنند امّا نتوانستند.» عیسی پاسخ داد: «مردمان این روزگار چقدر بیایمان و فاسد هستند! تا كی با شما باشم و شما را تحمّل كنم؟ پسرت را به اینجا بیاور.» امّا قبل از آنكه پسر به نزد عیسی برسد دیو او را به زمین زد و به تشنّج انداخت. عیسی با پرخاش به روح پلید دستور داد خارج شود و آن پسر را شفا بخشید و به پدرش بازگردانید. همهٔ مردم از بزرگی خدا مات و مبهوت ماندند. درحالیكه عموم مردم از تمام كارهای عیسی در حیرت بودند عیسی به شاگردان فرمود: «این سخن مرا بهخاطر بسپارید: پسر انسان به دست آدمیان تسلیم خواهد شد.» امّا آنان نفهمیدند چه میگوید. مقصود عیسی به طوری برای آنان پوشیده بود كه آن را نفهمیدند و میترسیدند آن را از او بپرسند. مباحثهای در میان آنان درگرفت كه چه كسی بین آنها از همه بزرگتر است. عیسی فهمید كه در ذهنشان چه افكاری میگذرد، پس كودكی را گرفت و او را در كنار خود قرار داد و به آنان فرمود: «هرکه این كودک را به نام من بپذیرد مرا پذیرفته است و هرکه مرا بپذیرد فرستندهٔ مرا پذیرفته است، زیرا در بین شما آن كسی بزرگتر است كه از همه كوچكتر میباشد.» یوحنا عرض كرد: «ای استاد، ما مردی را دیدیم كه با ذكر نام تو دیوها را بیرون میکرد امّا چون از ما نبود سعی كردیم مانع كار او شویم.» عیسی به او فرمود: «با او كاری نداشته باشید زیرا هرکه ضد شما نباشد با شماست.» چون وقت آن رسید كه عیسی به آسمان برده شود با عزمی راسخ رو به اورشلیم نهاد و قاصدانی پیشاپیش خود فرستاد. آنان حركت كردند و به دهکدهای در سرزمین سامریان وارد شدند تا برای او تدارک ببینند. امّا مردمان آن ده نمیخواستند از او پذیرایی كنند، زیرا معلوم بود كه او عازم اورشلیم است. وقتی یعقوب و یوحنا، شاگردان او، این جریان را دیدند، گفتند: «خداوندا، آیا میخواهی بگوییم از آسمان آتشی ببارد و همهٔ آنان را بسوزاند؟» امّا او برگشت و آنان را سرزنش كرد و روانهٔ دهكدهٔ دیگری شدند. در بین راه مردی به او عرض كرد: «هرجا بروی من به دنبال تو میآیم.» عیسی جواب داد: «روباهان، لانه و پرندگان، آشیانه دارند امّا پسر انسان جایی برای سرنهادن ندارد.» عیسی به شخص دیگری فرمود: «با من بیا.» امّا او جواب داد: «ای آقا، بگذار اول بروم پدرم را به خاک بسپارم.» عیسی فرمود: «بگذار مردگان، مردگان خود را به خاک بسپارند، تو باید بروی و پادشاهی خدا را در همهجا اعلام نمایی.» شخص دیگری گفت: «ای آقا، من با تو خواهم آمد امّا اجازه بفرما اول با خانوادهام خداحافظی كنم.» عیسی به او فرمود: «کسیکه مشغول شخم زدن باشد و به عقب نگاه كند لیاقت آن را ندارد كه برای پادشاهی خدا خدمت كند.»
لوقا 18:9-62 هزارۀ نو (NMV)
روزی عیسی در خلوت دعا میکرد و تنها شاگردانش با او بودند. از ایشان پرسید: «مردم میگویند من که هستم؟» پاسخ دادند: «برخی میگویند یحیای تعمیددهنده هستی، برخی دیگر میگویند ایلیایی، و برخی نیز تو را یکی از پیامبران ایام کهن میدانند که زنده شده است.» از ایشان پرسید: «شما چه؟ شما مرا که میدانید؟» پطرس پاسخ داد: «مسیحِ خدا.» سپس عیسی ایشان را منع کرد و دستور داد این را به کسی نگویند، و گفت: «میباید که پسر انسان رنج بسیار کِشد و مشایخ و سران کاهنان و علمای دین ردش کنند و کشته شود و در روز سوّم برخیزد.» سپس به همه فرمود: «اگر کسی بخواهد مرا پیروی کند، باید خود را انکار کرده، هر روز صلیب خویش برگیرد و از پی من بیاید. زیرا هر که بخواهد جان خود را نجات دهد، آن را از دست خواهد داد؛ امّا هر که به خاطر من جانش را از دست بدهد، آن را نجات خواهد داد. انسان را چه سود که تمامی دنیا را ببَرد، امّا جان خویش را ببازد یا آن را تلف کند. زیرا هر که از من و سخنانم عار داشته باشد، پسر انسان نیز آنگاه که در جلال خود و جلال پدر و فرشتگان مقدّس آید، از او عار خواهد داشت. براستی به شما میگویم، برخی اینجا ایستادهاند که تا پادشاهی خدا را نبینند، طعم مرگ را نخواهند چشید.» حدود هشت روز پس از این سخنان، عیسی پطرس و یوحنا و یعقوب را برگرفت و بر فراز کوهی رفت تا دعا کند. در همان حال که دعا میکرد، نمودِ چهرهاش تغییر کرد و جامهاش سفید و نورانی شد. ناگاه دو مرد، موسی و ایلیا، پدیدار گشته، با او به گفتگو پرداختند. آنان در جلال ظاهر شده بودند و دربارۀ خروج عیسی سخن میگفتند که میبایست بهزودی در اورشلیم رخ دهد. پطرس و همراهانش بسیار خوابآلود بودند، امّا چون کاملاً بیدار و هوشیار شدند، جلال عیسی را دیدند و آن دو مرد را که در کنارش ایستاده بودند. هنگامی که آن دو از نزد عیسی میرفتند، پطرس گفت: «استاد، بودن ما در اینجا نیکوست! بگذار سه سرپناه بسازیم، یکی برای تو، یکی برای موسی و یکی هم برای ایلیا.» او نمیدانست چه میگوید. این سخن هنوز بر زبان پطرس بود که ابری پدیدار گشت و آنان را در بر گرفت. چون به درون ابر میرفتند، هراسان شدند. آنگاه ندایی از ابر در رسید که «این است پسر من که او را برگزیدهام؛ به او گوش فرا دهید!» و چون صدا قطع شد، عیسی را تنها دیدند. شاگردان این را نزد خود نگاه داشتند، و در آن زمان کسی را از آنچه دیده بودند، آگاه نکردند. روز بعد، چون از کوه فرود آمدند، جمعی انبوه با عیسی دیدار کردند. ناگاه مردی از میان جمعیت فریاد زد: «استاد، به تو التماس میکنم نظر لطفی بر پسر من بیفکنی، زیرا تنها فرزند من است. روحی ناگهان او را میگیرد و او در دَم نعره برمیکشد و دچار تشنج میشود، به گونهای که دهانش کف میکند. این روح بهدشواری رهایش میکند، و او را مجروح وامیگذارد. به شاگردانت التماس کردم از او بیرونش کنند، امّا نتوانستند.» عیسی پاسخ داد: «ای نسل بیایمان و منحرف، تا به کِی با شما باشم و تحملتان کنم؟ پسرت را اینجا بیاور.» در همان هنگام که پسر میآمد، دیو او را بر زمین زد و به تشنج افکند. امّا عیسی بر آن روح پلید نهیب زد و پسر را شفا داد و به پدرش سپرد. مردم همگی از بزرگی خدا در حیرت افتادند. در آن حال که همگان از کارهای عیسی در شگفت بودند، او به شاگردان خود گفت: «به آنچه میخواهم به شما بگویم بهدقّت گوش بسپارید: پسر انسان به دست مردم تسلیم خواهد شد.» امّا منظور وی را درنیافتند؛ بلکه از آنان پنهان ماند تا درکش نکنند؛ و میترسیدند در این باره از او سؤال کنند. روزی در میان شاگردان این بحث درگرفت که کدامیک از ایشان از همه بزرگتر است. عیسی که از افکار ایشان آگاه بود، کودکی را برگرفت و در کنار خود قرار داد، و به آنان گفت: «هر که این کودک را به نام من بپذیرد، مرا پذیرفته است؛ و هر که مرا بپذیرد، فرستندۀ مرا پذیرفته است. زیرا در میان شما آنکس بزرگتر است که از همه کوچکتر باشد.» یوحنا گفت: «استاد، شخصی را دیدیم که به نام تو دیو اخراج میکرد، امّا چون از ما نبود، او را بازداشتیم.» عیسی گفت: «بازَش مدارید، زیرا هر که بر ضد شما نیست، با شماست.» چون زمان صعود عیسی به آسمان نزدیک میشد، با عزمی راسخ رو به سوی اورشلیم نهاد. پس پیشاپیش خود فرستادگانی اعزام داشت که به یکی از دهکدههای سامِریان رفتند تا برای او تدارک ببینند. امّا مردم آنجا او را نپذیرفتند، زیرا عازم اورشلیم بود. چون شاگردان او، یعقوب و یوحنا، این را دیدند، گفتند: «ای سرور ما، آیا میخواهی بگوییم آتش از آسمان نازل شود و همۀ آنها را نابود کند [چنانکه ایلیا کرد]؟» امّا عیسی روی گردانده، توبیخشان کرد. [و گفت: «شما نمیدانید از کدام روح هستید! زیرا پسر انسان نیامده تا جان مردم را هلاک کند بلکه تا نجات بخشد.»] سپس به دهکدهای دیگر رفتند. در راه، شخصی به عیسی گفت: «هرجا بروی، تو را پیروی خواهم کرد.» عیسی پاسخ داد: «روباهان را لانههاست و مرغان هوا را آشیانهها، امّا پسر انسان را جای سر نهادن نیست.» عیسی به شخصی دیگر گفت: «مرا پیروی کن.» امّا او پاسخ داد: «سرورم، نخست رخصت ده تا بروم و پدر خود را به خاک بسپارم.» عیسی به او گفت: «بگذار مردگان، مردگانِ خود را به خاک بسپارند؛ تو برو و به پادشاهی خدا موعظه کن.» دیگری گفت: «سرورم، تو را پیروی خواهم کرد، امّا نخست رخصت ده تا بازگردم و اهل خانۀ خود را وداع گویم.» عیسی در پاسخ گفت: «کسی که دست به شخمزنی ببرد و به عقب بنگرد، شایستۀ پادشاهی خدا نباشد.»