پیدایش 1:39-19

پیدایش 1:39-19 هزارۀ نو (NMV)

و اما یوسف را به مصر برده بودند. و مردی مصری، فوتیفار نام که یکی از صاحبمنصبان فرعون و امیرِ قراولانِ دربار بود، یوسف را از اسماعیلیانی که او را بدان‌جا برده بودند، خرید. خداوند با یوسف بود، پس او مردی کامروا شد و در خانۀ سروَر مصری خود ماند. و سرور یوسف دید که خداوند با یوسف است، و در هرآنچه می‌کند، خداوند او را کامیاب می‌گرداند. پس لطف او شامل حال یوسف شد و یوسف او را خدمت می‌کرد. فوتیفار او را بر امور خانۀ خویش برگماشت و هر چه داشت به دست او سپرد. از زمانی که فوتیفار یوسف را بر امور خانه و تمام اموال خویش برگماشت، خداوند خانۀ آن مصری را به سبب یوسف برکت داد. برکت خداوند بر همۀ اموال فوتیفار، چه در خانه و چه در مزرعه، بود. پس او هر چه داشت به دست یوسف سپرد، و از هیچ چیز خبر نداشت جز نانی که می‌خورد. و یوسف مردی خوش‌اندام و خوش‌سیما بود، و پس از گذشت زمان، نظر همسر سرورش به او جلب شد و به وی گفت: «با من همبستر شو!» اما یوسف امتناع ورزید و به همسر سرور خود گفت: «اینک سرورم از آنچه نزد من در خانه است خبر ندارد و هر چه دارد به دست من سپرده است. هیچ‌کس در این خانه بزرگتر از من نیست؛ و سرورم چیزی از من دریغ نداشته، جز تو که همسر او هستی. پس چگونه مرتکب این شرارت بزرگ بشوم و به خدا گناه ورزم؟» و با اینکه او هر روز با یوسف چنین سخن می‌گفت، به او گوش نمی‌گرفت تا با او بخوابد یا با او باشد. اما روزی، چون یوسف به خانه درآمد تا به کار خویش بپردازد و از اهل خانه کسی آنجا در خانه نبود، همسر فوتیفار جامۀ وی را گرفت و گفت: «با من همبستر شو!» ولی یوسف جامۀ خویش را در دست او واگذاشت و گریخت و بیرون رفت. چون آن زن دید که یوسف جامۀ خود را در دست او واگذاشت و از خانه گریخت، خدمتکاران را صدا زد و به آنان گفت: «بنگرید، این عبرانی را نزد ما آورده تا ریشخندمان کند! او نزد من آمد تا با من همبستر شود، اما من با صدای بلند فریاد زدم. و چون شنید که صدایم را بلند کرده، فریاد می‌زنم، جامه‌اش را در دست من واگذاشت و گریخته، از خانه بیرون رفت.» پس جامۀ یوسف را کنار خود نهاد تا سرور او به خانه آمد. و همان حکایت را برای او بازگفت که: «آن غلام عبرانی که برایمان آوردی نزد من درآمد تا مرا ریشخند کند. ولی چون به صدای بلند فریاد برآوردم، جامه‌اش را نزد من رها کرد و از خانه بیرون دوید.» پس چون سرور یوسف سخنان همسر خود را شنید که می‌گفت: «غلام تو با من چنین رفتار کرد»، خشم او افروخته شد.

به اشتراک گذاشتن
مطالعه پیدایش 39

پیدایش 1:39-19 Persian Old Version (POV-FAS)

اما یوسف را به مصر بردند، و مردی مصری، فوطیفار نام که خواجه و سردارافواج خاصه فرعون بود، وی را از دست اسماعیلیانی که او را بدانجا برده بودند، خرید. وخداوند با یوسف میبود، و او مردی کامیاب شد، و در خانه آقای مصری خود ماند. و آقایش دیدکه خداوند با وی میباشد، و هرآنچه او میکند، خداوند در دستش راست میآورد. پس یوسف در نظر وی التفات یافت، و او را خدمت میکرد، واو را به خانه خود برگماشت و تمام مایملک خویش را بدست وی سپرد. و واقع شد بعد ازآنکه او را بر خانه و تمام مایملک خود گماشته بود، که خداوند خانه آن مصری را بسبب یوسف برکت داد، و برکت خداوند بر همه اموالش، چه در خانه و چه در صحرا بود. و آنچه داشت بهدست یوسف واگذاشت، و از آنچه با وی بود، خبر نداشت جز نانی که میخورد. و یوسف خوش اندام و نیک منظر بود. و بعد از این امور واقع شد که زن آقایش بریوسف نظر انداخته، گفت: «با من همخواب شو.» اما او ابا نموده، به زن آقای خود گفت: «اینک آقایم از آنچه نزد من در خانه است، خبر ندارد، وآنچه دارد، بهدست من سپرده است. بزرگتری ازمن در این خانه نیست و چیزی از من دریغ نداشته، جز تو، چون زوجه او میباشی؛ پس چگونه مرتکب این شرارت بزرگ بشوم و به خدا خطاورزم؟» و اگرچه هر روزه به یوسف سخن میگفت، به وی گوش نمی گرفت که با او بخوابد یانزد وی بماند. و روزی واقع شد که به خانه درآمد، تا به شغل خود پردازد و از اهل خانه کسی آنجا درخانه نبود. پس جامه او را گرفته، گفت: «با من بخواب.» اما او جامه خود را بهدستش رها کرده، گریخت و بیرون رفت. و چون او دید که رخت خود را بهدست وی ترک کرد و از خانه گریخت، مردان خانه راصدا زد، و بدیشان بیان کرده، گفت: «بنگرید، مردعبرانی را نزد ما آورد تا ما را مسخره کند، و نزدمن آمد تا با من بخوابد، و به آواز بلند فریاد کردم، و چون شنید که به آواز بلند فریاد برآوردم، جامه خود را نزد من واگذارده، فرار کرد و بیرون رفت.» پس جامه او را نزد خود نگاه داشت، تاآقایش به خانه آمد. و به وی بدین مضمون ذکر کرده، گفت: «آن غلام عبرانی که برای ماآوردهای، نزد من آمد تا مرا مسخره کند، وچون به آواز بلند فریاد برآوردم، جامه خود راپیش من رها کرده، بیرون گریخت.» پس چون آقایش سخن زن خود را شنید که به وی بیان کرده، گفت: «غلامت به من چنین کرده است، » خشم او افروخته شد.

به اشتراک گذاشتن
مطالعه پیدایش 39

پیدایش 1:39-19 کتاب مقدس، ترجمۀ معاصر (PCB)

و اما یوسف به دست تاجران اسماعیلی به مصر برده شد. فوطیفار که یکی از افسران فرعون و رئیس نگهبانان دربار بود، او را از ایشان خرید. خداوند با یوسف بود و او را در خانهٔ اربابش بسیار برکت داد، به طوری که آنچه یوسف می‌کرد موفقیت‌آمیز بود. فوطیفار متوجۀ این موضوع شده و دریافته بود که خداوند با یوسف است و در هر آنچه می‌کند، خداوند او را کامیاب می‌سازد. از این رو یوسف مورد لطف اربابش قرار گرفت. طولی نکشید که فوطیفار او را ناظر خانه و کلیه امور تجاری خود ساخت. خداوند فوطیفار را به خاطر یوسف برکت داد به‌طوری که تمام امور خانهٔ او به خوبی پیش می‌رفت و محصولاتش فراوان و گله‌هایش زیاد می‌شد. پس فوطیفار مسئولیت ادارهٔ تمام اموال خود را به دست یوسف سپرد و دیگر او برای هیچ چیز فکر نمی‌کرد جز این که چه غذایی بخورد. یوسف جوانی خوش‌اندام و خوش‌قیافه بود. پس از مدتی، نظر همسر فوطیفار به یوسف جلب شد و از او خواست تا با وی همبستر شود. اما یوسف نپذیرفت و گفت: «اربابم آنقدر به من اعتماد دارد که هر آنچه در این خانه است به من سپرده و تمام اختیار این خانه را به من داده است. او چیزی را از من مضایقه نکرده جز تو را که همسر او هستی. پس چگونه مرتکب چنین عمل زشتی بشوم؟ این عمل، گناهی است بزرگ نسبت به خدا.» اما او دست بردار نبود و هر روز از یوسف می‌خواست که با وی همبستر شود. ولی یوسف به سخنان فریبندۀ او گوش نمی‌داد و تا آنجا که امکان داشت از وی دوری می‌کرد. روزی یوسف طبق معمول به کارهای منزل رسیدگی می‌کرد. آن روز کسی دیگر هم در خانه نبود. پس آن زن چنگ به لباس او انداخته، گفت: «با من همبستر شو!» ولی یوسف از چنگ او گریخت و از منزل خارج شد، اما لباسش در دست وی باقی ماند. آن زن چون وضع را چنین دید، با صدای بلند فریاد زده، خدمتکاران را به کمک طلبید و به آنها گفت: «شوهرم این غلام عبرانی را به خانه آورده، حالا او ما را رسوا می‌سازد! او به اتاقم آمد تا به من تجاوز کند، ولی فریاد زدم. وقتی شنید که فریاد می‌زنم، لباسش را جا گذاشت و فرار کرد.» پس آن زن لباس او را نزد خود نگاه داشت و وقتی شوهرش به منزل آمد داستانی را که ساخته بود، برایش چنین تعریف کرد: «آن غلامِ عبرانی که به خانه آورده‌ای می‌خواست به من تجاوز کند، ولی من با داد و فریاد، خود را از دستش نجات دادم. او گریخت، ولی لباسش را جا گذاشت.» فوطیفار چون سخنان زنش را شنید، بسیار خشمگین شد

به اشتراک گذاشتن
مطالعه پیدایش 39

پیدایش 1:39-19 مژده برای عصر جدید (TPV)

اسماعیلیان ‌یوسف ‌را به‌ مصر بردند و او را به ‌فوتیفار كه ‌یكی از افسران فرعون كه فرماندهٔ محافظان کاخ بود، فروختند. خداوند با یوسف‌ بود و به‌ او در هركاری توفیق‌ می‌بخشید. او در خانهٔ ارباب ‌مصری‌اش ‌ماند. فوتیفار دید كه ‌خداوند با یوسف ‌است ‌و او را در هر كاری موفّق‌ می‌سازد. فوتیفار از او خوشش‌ آمد و او را خادم‌ مخصوص ‌خود كرد و تمام ‌دارایی‌اش‌ را به‌ دست ‌او سپرد. از آن ‌به ‌بعد خداوند به‌خاطر یوسف‌ تمام‌ دارایی آن‌ مصری را چه ‌در خانه‌ و چه ‌در صحرا بركت ‌داد. فوتیفار هرچه‌ داشت ‌به ‌دست ‌یوسف ‌سپرد و دیگر كاری به كارهای خانه‌ نداشت‌ مگر غذایی كه ‌می‌خورد. یوسف‌ خوش ‌هیكل ‌و زیبا بود. بعد از مدّتی‌، زن‌ اربابش ‌به‌ او علاقه‌مند شد و از او خواست ‌تا با او همخواب‌ شود. یوسف‌ خواهش‌ او را رد كرد و گفت‌: «ببین‌، اربابم ‌به‌ خاطر اطمینانی كه ‌به‌ من ‌دارد، همه‌ چیز را به‌ من ‌سپرده‌ و از هیچ‌ چیز خبر ندارد. من ‌دارای همان ‌اختیاراتی هستم‌ كه‌ او هست‌. او هیچ ‌چیزی را به ‌غیراز تو از من ‌مضایقه‌ نكرده ‌است‌ من ‌چطور می‌توانم‌ چنین ‌كار خلافی را انجام‌ دهم‌ و علیه‌ خدا گناه‌ كنم‌؟» امّا او هر روز از یوسف ‌می‌خواست‌ كه ‌با او همخواب ‌شود و یوسف‌ قبول ‌نمی‌كرد. امّا یک ‌روز وقتی یوسف ‌داخل ‌خانه ‌رفت‌ تا كارهایش‌ را انجام‌ دهد، هیچ‌یک‌ از خدمتكاران ‌در خانه ‌نبودند. زن ‌فرمانده‌، ردای ‌یوسف ‌را گرفت‌ و گفت‌: «بیا با من‌ همخواب‌ شو.» امّا او فرار كرد و بیرون‌ رفت‌. درحالی‌که ‌لباسش ‌در دست ‌آن ‌زن‌ ماند. وقتی او دید كه ‌یوسف ‌ردای خود را جا گذاشته‌ و از خانه‌ فرار كرده‌، خدمتكاران ‌را صدا كرد و گفت‌: «نگاه‌ كنید این ‌عبرانی كه‌ شوهرم ‌به ‌خانه‌ آورده ‌است‌، می‌خواست‌ به ما توهین كند. او وارد اتاق من ‌شد و می‌خواست‌ مرا فریب ‌بدهد و به ‌من ‌تجاوز كند. امّا من ‌با صدای بلند فریاد كردم‌. وقتی او دید كه‌ من ‌فریاد می‌كنم‌، فرار كرد و ردایش‌ را نزد ‌من ‌جا گذاشت‌.» آن‌ زن ردای ‌یوسف ‌را نزد ‌خودش ‌نگاه ‌داشت ‌تا شوهرش ‌به ‌خانه‌ آمد. پس ‌برای او هم ‌جریان ‌را این‌طور تعریف ‌كرد: «این ‌غلام‌ عبرانی كه ‌تو او را آورده‌ای‌، به ‌اتاق من‌ وارد شد و خواست ‌مرا فریب ‌بدهد و به من توهین كند. امّا وقتی من‌ فریاد كردم‌، او فرار كرد و ردایش ‌را نزد ‌من ‌جا گذاشت‌.» وقتی ارباب ‌یوسف‌ این‌ را شنید، خشمگین ‌شد.

به اشتراک گذاشتن
مطالعه پیدایش 39