اعمال 1:5-23
اعمال 1:5-23 Persian Old Version (POV-FAS)
اما شخصی حنانیا نام، با زوجهاش سفیره ملکی فروخته، قدری از قیمت آن را به اطلاع زن خود نگاه داشت و قدری از آن راآورده، نزد قدمهای رسولان نهاد. آنگاه پطرس گفت: «ای حنانیا چرا شیطان دل تو را پر ساخته است تا روحالقدس را فریب دهی و مقداری ازقیمت زمین را نگاه داری؟ آیا چون داشتی از آن تو نبود و چون فروخته شد در اختیار تو نبود؟ چرا این را در دل خود نهادی؟ به انسان دروغ نگفتی بلکه به خدا.» حنانیا چون این سخنان راشنید افتاده، جان بداد و خوفی شدید بر همه شنوندگان این چیزها مستولی گشت. آنگاه جوانان برخاسته، او را کفن کردند و بیرون برده، دفن نمودند. و تخمین سه ساعت گذشت که زوجهاش ازماجرا مطلع نشده درآمد. پطرس بدو گفت: «مرابگو که آیا زمین را به همین قیمت فروختید؟» گفت: «بلی، به همین.» پطرس به وی گفت: «برای چه متفق شدید تا روح خداوند را امتحان کنید؟ اینک پایهای آنانی که شوهر تو را دفن کردند، بر آستانه است و تو را هم بیرون خواهندبرد.» در ساعت پیش قدمهای او افتاده، جان بداد و جوانان داخل شده، او را مرده یافتند. پس بیرون برده، به پهلوی شوهرش دفن کردند. وخوفی شدید تمامی کلیسا و همه آنانی را که این را شنیدند، فرو گرفت. و آیات و معجزات عظیمه از دستهای رسولان در میان قوم به ظهور میرسید و همه به یکدل در رواق سلیمان میبودند. اما احدی ازدیگران جرات نمی کرد که بدیشان ملحق شود، لیکن خلق، ایشان را محترم میداشتند. وبیشتر ایمانداران به خداوند متحد میشدند، انبوهی از مردان و زنان، بقسمی که مریضان رادر کوچهها بیرون آوردند و بر بسترها و تختهاخوابانیدند تا وقتی که پطرس آید، اقلا سایه او بربعضی از ایشان بیفتد. و گروهی از بلدان اطراف اورشلیم، بیماران و رنج دیدگان ارواح پلیده را آورده، جمع شدند و جمیع ایشان شفایافتند. اما رئیس کهنه و همه رفقایش که از طایفه صدوقیان بودند، برخاسته، به غیرت پر گشتند و بر رسولان دست انداخته، ایشان را در زندان عام انداختند. شبانگاه فرشته خداوند درهای زندان را باز کرده و ایشان را بیرون آورده، گفت: «بروید و در هیکل ایستاده، تمام سخنهای این حیات را به مردم بگویید. چون این را شنیدند، وقت فجر به هیکل درآمده، تعلیم دادند. پس خادمان رفته، ایشان را در زندان نیافتند و برگشته، خبر داده، گفتند که «زندان را به احتیاط تمام بسته یافتیم و پاسبانان را بیرون درها ایستاده، لیکن چون باز کردیم، هیچکس را در آن نیافتیم.»
اعمال 1:5-23 کتاب مقدس، ترجمۀ معاصر (PCB)
شخصی نیز بود به نام حنانیا، با همسرش سفیره، که زمینی را فروخت، ولی فقط قسمتی از مبلغ آن را نزد رسولان آورد و ادعا کرد که تمام مبلغ را آورده، و بقیه را برای خود نگاه داشت. زن او نیز از حیلهٔ او باخبر بود. پطرس گفت: «حنانیا، شیطان قلب تو را از طمع پر کرده است. وقتی گفتی این تمام قیمت زمین است، در واقع به روحالقدس دروغ گفتی. زمین مال خودت بود که بفروشی یا نفروشی. بعد از فروش هم دست خودت بود که چقدر بدهی یا ندهی. چرا این کار را کردی؟ تو به ما دروغ نگفتی، بلکه به خدا دروغ گفتی.» به محض اینکه حنانیا این سخن را شنید، بر زمین افتاد و جابهجا مرد! همه وحشت کردند! پس جوانان آمدند، او را در کفن پیچیدند و به خاک سپردند. حدود سه ساعت بعد، همسر او بیخبر از مرگ شوهرش آمد. پطرس از او پرسید: «آیا شما زمینتان را به همین قیمت فروختید؟» گفت: «بلی، به همین قیمت.» پطرس گفت: «شما چرا با هم همدست شدید تا روح خدا را امتحان کنید؟ جوانانی که شوهرت را بردند و به خاک سپردند، تازه برگشتهاند. پس تو را نیز خواهند برد.» بلافاصله آن زن نیز پیش پاهای پطرس بر زمین افتاد و جان داد. وقتی جوانان رسیدند، دیدند که او هم مرده است. پس، جنازهٔ او را نیز بردند و در کنار شوهرش به خاک سپردند. در نتیجه، ترس عظیمی کلیسا و تمام کسانی را که این واقعه را میشنیدند فرا گرفت. رسولان نشانههای معجزهآسا و عجایب بسیاری بهعمل میآوردند. و همۀ مؤمنین بهطور مرتب برای دعا در معبد، در قسمتی به نام ایوان سلیمان جمع میشدند. اما دیگر هیچکس جرأت نمیکرد به ایشان ملحق شود، گرچه احترام زیادی برای ایشان قائل بودند. با این حال، مردان و زنانِ بیشتر و بیشتری به خداوند ایمان میآوردند و به او میپیوستند. در نتیجۀ کارِ رسولان، مردم بیماران خود را بر روی تخت و تشک به کوچهها میآوردند تا وقتی پطرس از آنجا رد میشود، دستکم سایهٔ او بر بعضی از ایشان بیفتد! مردم حتی از اطراف اورشلیم میآمدند و دیوزدگان و بیماران خود را میآوردند و همه شفا مییافتند. پس، کاهن اعظم و همه دستیارانش که از فرقهٔ صدوقیها بودند، از حسد به جوش آمدند، و رسولان را گرفتند و به زندان انداختند. ولی همان شب فرشتهٔ خداوند آمده، درهای زندان را باز کرد و آنان را بیرون آورد و به ایشان گفت: «بروید و در صحن معبد بایستید و پیام کامل این حیات را به ایشان بیان کنید!» پس صبح زود به معبد رفتند و مشغول موعظه شدند! کاهن اعظم و همکارانش به معبد آمدند و از تمام اعضای شورای یهود و مشایخ اسرائیل دعوت کردند تا جلسهای تشکیل دهند. چند نفر را نیز فرستادند تا رسولان را از زندان بیاورند و محاکمه کنند. اما وقتی مأموران به زندان رفتند، کسی را در آنجا نیافتند. پس بازگشتند و گزارش داده، گفتند: «درهای زندان کاملاً قفل بود، نگهبانان نیز کنار درها نگهبانی میدادند. اما وقتی درها را باز کردیم، کسی داخل زندان نبود!»
اعمال 1:5-23 مژده برای عصر جدید (TPV)
امّا شخصی به نام حنانیا با همسر خود سفیره قطعهٔ زمینی را فروخت و با اطّلاع زن خود مبلغی از پول آن را نگه داشت و بقیّهٔ را آورد و در اختیار رسولان نهاد. پطرس گفت: «ای حنانیا، چرا اینطور تسلیم شیطان شدی تا او تو را وادار كند به روحالقدس دروغ بگویی و مقداری از پول زمینت را نگاه داری؟ آیا وقتی آن را داشتی مال خودت نبود؟ آیا وقتی آن را فروختی باز هم در اختیارت نبود؟ چطور شد كه فكر چنین كاری كردی؟ تو نه به انسان، بلكه به خدا دروغ گفتهای.» همینکه حنانیا این سخنان را شنید به زمین افتاد و جان سپرد و همهٔ آنانی كه این را شنیدند بسیار ترسیدند. آنگاه جوانان آمدند و او را كفن كرده به خاک سپردند. پس از سه ساعت همسرش بدون اینكه از جریان آگاه شده باشد وارد شد. پطرس از او پرسید: «بگو ببینم آیا زمین را به همین مبلغ فروختید؟» زن گفت: «آری به همین مبلغ.» پطرس به او گفت: «چرا هر دو همدست شدید كه روح خداوند را بیازمایید؟ کسانیکه شوهرت را دفن کردهاند هم اكنون در آستانهٔ در هستند و تو را هم خواهند برد.» در همان لحظه او پیش پاهای پطرس افتاد و جان داد. جوانان كه وارد شدند او را مرده یافتند و جسدش را بردند و پیش شوهرش دفن كردند. ترس عظیمی بر همهٔ كلیسا و کسانیکه این ماجرا را شنیدند چیره شد. رسولان عجایب و نشانههای بیشماری در میان قوم انجام میدادند و با وحدت نظر در ایوان سلیمان جمع میشدند. هیچکس خارج از جمع خودشان جرأت نمیکرد با آنان همنشین شود، امّا مردم عموماً از ایشان تعریف میکردند. ولی بیش از پیش مردان و زنهای بسیاری به خداوند ایمان آوردند و به ایشان پیوستند. كار به جایی رسید كه مردم، بیماران خود را در كوچهها میآوردند و آنان را بر بستر و تشک میخوابانیدند تا وقتیکه پطرس از آنجا میگذشت لااقل سایهٔ او بر بعضی از آنان بیفتد. عدّهٔ زیادی از شهرهای اطراف اورشلیم آمدند و بیماران و كسانی را كه گرفتار ارواح پلید میبودند آورده و همه شفا یافتند. در این هنگام كاهن اعظم و دستیاران او یعنی فرقهٔ صدوقی از روی حسد اقداماتی به عمل آوردند: آنها رسولان را گرفتند و به زندان عمومی انداختند امّا همان شب فرشتهٔ خداوند درهای زندان را باز كرد و آنان را بیرون برد و به ایشان گفت: «بروید و در معبد بزرگ بایستید و در مورد این حیات تازه با همه صحبت كنید.» پس آنان این را شنیدند و به آن عمل كردند و صبح زود به معبد بزرگ رفته به تعلیم پرداختند. كاهن اعظم و دستیاران او، اعضای شورا و مشایخ اسرائیل را فراخوانده جلسهای تشكیل دادند و كسانی را فرستادند تا رسولان را از زندان بیرون بیاورند. وقتی مأموران وارد زندان شدند آنان را نیافتند. پس بازگشتند و گزارش داده گفتند: «ما دیدیم كه درهای زندان کاملاً بسته بود و نگهبانان در جلوی درها سر خدمت حاضر بودند؛ ولی وقتی در را باز كردیم، هیچكس را نیافتیم.»
اعمال 1:5-23 هزارۀ نو (NMV)
و امّا شخصی حَنانیا نام با همسرش سَفیره مِلکی را فروخته، بخشی از بهای آن را با آگاهی کاملِ زنش نگاه داشت و مابقی را آورده، پیش پای رسولان نهاد. پطرس به او گفت: «ای حَنانیا، چرا گذاشتی شیطان دلت را چنین پر سازد که به روحالقدس دروغ بگویی و بخشی از بهای زمین را برای خود نگاه داری؟ مگر پیش از فروش از آنِ خودت نبود؟ و آیا پس از فروش نیز بهایش در اختیار خودت نبود؟ چه چیز تو را بر آن داشت که چنین کنی؟ تو نه به انسان، بلکه به خدا دروغ گفتی!» چون حَنانیا این سخنان را شنید، بر زمین افتاد و جان سپرد! ترسی شدید بر همۀ آنان که این را شنیدند مستولی شد. آنگاه جوانان پیش آمدند و او را در کفن پیچیدند و بیرون برده، دفن کردند. نزدیک سه ساعت بعد، زنِ او بیخبر از ماجرا وارد شد. پطرس از او پرسید: «مرا بگو که آیا زمین را به همین بها فروختید؟» سَفیره پاسخ داد: «بله، به همین بها.» پطرس به او گفت: «چرا با یکدیگر همدست شدید تا روح خداوند را بیازمایید؟ پاهای آنان که شوهرت را دفن کردند هماکنون بر آستانۀ در است و تو را نیز بیرون خواهند برد.» در دم، سَفیره نیز پیش پاهای پطرس افتاد و جان سپرد. چون جوانان وارد شدند، او را نیز مرده یافتند. پس بیرونش برده، کنار شوهرش دفن کردند. آنگاه ترسی عظیم بر تمامی کلیسا و همۀ آنان که این را شنیدند، مستولی شد. آیات و معجزات بسیار به دست رسولان در میان قوم به ظهور میرسید و ایمانداران همگی یکدل در ایوان سلیمان گرد میآمدند. امّا از دیگران کسی جرأت نمیکرد به آنها نزدیک شود، هرچند مردمان همگی ایشان را بسیار محترم میداشتند. شمار بس فزونتری از مردان و زنان ایمان آورده، به خداوند میپیوستند، تا جایی که حتی بیماران را به میدانهای شهر میآوردند و آنان را بر بسترها و تختها میخواباندند تا چون پطرس از آنجا میگذرد، دستکم سایهاش بر برخی از آنان افتد. نیز مردم دستهدسته از شهرهای اطراف اورشلیم میآمدند و بیماران و رنجدیدگانِ ارواح پلید را میآوردند، و همه شفا مییافتند. امّا کاهن اعظم و همۀ همکارانش که از فرقۀ صَدّوقی بودند، از فرط حسد دست به کار شدند و رسولان را گرفته، به زندان عمومی افکندند. ولی شبهنگام، فرشتۀ خداوند درهای زندان را گشود و ایشان را بیرون آورد و گفت: «بروید و در معبد بایستید و پیام کامل این حیات را به مردم بگویید.» پس سحرگاهان بنا بر آنچه بدیشان گفته شده بود به معبد درآمدند و به تعلیم مردم پرداختند. چون کاهن اعظم و همکارانش آمدند، اهل شورا و تمامی مشایخ اسرائیل را فرا خواندند و کسانی فرستادند تا رسولان را از زندان بیاورند. امّا چون مأموران وارد زندان شدند، رسولان را نیافتند. پس بازگشته، خبر دادند که «درهای زندان محکم بسته بود و نگهبانان نیز مقابل درها ایستاده بودند. ولی چون درها را گشودیم، هیچکس را در زندان نیافتیم.»