لوقا 22:4-44
لوقا 22:4-44 PCB
همه کسانی که در آنجا بودند او را تحسین نمودند. آنها تحت تأثیر سخنان فیضبخش او قرار گرفته، از یکدیگر میپرسیدند: «چگونه چنین چیزی امکان دارد؟ مگر این شخص، همان پسر یوسف نیست؟» عیسی به ایشان فرمود: «بیشک میخواهید این ضربالمثل را در حق من بیاورید که ”ای طبیب، خود را شفا بده!“ و به من بگویید: ”معجزاتی را که شنیدهایم در کَفَرناحوم انجام دادهای، در اینجا، در شهر خود نیز انجام بده!“ اما بدانید که هیچ نبی در دیار خود پذیرفته نیست! در زمان ایلیای نبی، در اسرائیل سه سال و نیم باران نبارید و قحطی سختی پدید آمد. با اینکه در آن زمان، بیوهزنان بسیاری در اسرائیل بودند که نیاز به کمک داشتند، خدا ایلیا را به یاری هیچیک از آنان نفرستاد، بلکه او را نزد بیوهزنی غیریهودی از اهالی صرفه صیدون فرستاد. یا الیشع نبی را در نظر بگیرید که نعمان سوری را از جذام شفا داد، در صورتی که در اسرائیل جذامیهای بسیاری بودند که احتیاج به شفا داشتند.» حضار از این سخنان به خشم آمدند و برخاسته، او را از شهر بیرون کردند و به سراشیبی تپهای که شهرشان بر آن قرار داشت، بردند تا او را از آنجا به پایین بیندازند. اما عیسی از میان ایشان گذشت و رفت. پس از آن، عیسی به کَفَرناحوم، یکی از شهرهای ایالت جلیل رفت و در روزهای شَبّات کلام خدا را برای مردم شرح میداد. در آنجا نیز، مردم از تعالیم او شگفتزده شدند، زیرا با قدرت و اقتدار سخن میگفت. در آن کنیسه مردی بود که روح پلید داشت. او با دیدن عیسی فریاد برآورد: «ای عیسای ناصری، چرا ما را آسوده نمیگذاری؟ آیا آمدهای ما را هلاک سازی؟ تو را میشناسم. تو قدّوس خدا هستی!» عیسی اجازه نداد آن روح پلید بیش از این چیزی بگوید و به او دستور داده، گفت: «ساکت باش! از این مرد بیرون بیا!» روح پلید در برابر چشمان بهتزدهٔ همه، آن مرد را بر زمین انداخت و بیآنکه آسیب بیشتری به او برساند، از جسم او خارج شد. مردم حیرتزده، از یکدیگر میپرسیدند: «مگر چه قدرتی در سخنان این مرد هست که حتی ارواح پلید نیز از او اطاعت میکنند؟» بدینگونه خبر کارهای عیسی در سراسر آن ناحیه پیچید. سپس عیسی از کنیسه بیرون آمد و به خانه شمعون رفت. در آنجا مادر زن شمعون، به تب شدیدی مبتلا شده بود؛ آنها به عیسی التماس کردند که او را شفا بخشد. عیسی بر بالین او خم شد و به تب نهیب زد و تبش قطع شد. او بیدرنگ برخاست و مشغول پذیرایی از آنها شد. غروب آن روز، مردم تمام افرادی را که مبتلا به بیماریهای گوناگون بودند، نزد عیسی آوردند. او نیز بر یکایک آنها دست میگذاشت و آنان را شفا میبخشید. روحهای پلید نیز به فرمان عیسی، فریادکنان از جسم دیوانگان خارج میشدند و میگفتند: «تو پسر خدا هستی!» اما او ارواح پلید را ساکت میکرد و نمیگذاشت چیزی بگویند، چون میدانستند که او مسیح است. فردای آن روز، صبح زود، عیسی برای دعا، به محل دورافتادهای رفت. اما مردم در جستجوی او بودند، و وقتی او را یافتند، به او بسیار التماس کردند که همان جا در کَفَرناحوم بماند و از نزد ایشان نرود. عیسی به آنان گفت: «لازم است که به شهرهای دیگر نیز بروم و مژده فرا رسیدن ملکوت خدا را به مردم اعلام کنم، زیرا برای همین منظور فرستاده شدهام.» پس در سراسر آن سرزمین، در کنیسهها، پیغام خدا را به مردم میرسانید.