اعمال رسولان 9:16-34
اعمال رسولان 9:16-34 PCB
همان شب پولس رؤیایی دید. در این رؤیا شخصی را در مقدونیهٔ یونان دید که به او التماس میکند و میگوید: «به اینجا بیا و ما را کمک کن.» پس چون این رؤیا را دید، مطمئن شدیم که خداوند ما را خوانده است تا پیغام انجیل را در مقدونیه نیز اعلام کنیم. از این رو بیدرنگ عازم آنجا شدیم. بنابراین، در تروآس سوار قایق شدیم و مستقیم به ساموتراکی رفتیم. روز بعد از آنجا رهسپار نیاپولیس شدیم. و سرانجام به فیلیپی رسیدیم که یکی از شهرهای مستعمرهٔ روم و داخل مرز مقدونیه بود. چند روز در آنجا ماندیم. در روز شَبّات، از شهر بیرون رفتیم و به کنار رودخانه رسیدیم، چون تصور میکردیم که در آنجا میتوانیم مکانی برای دعا بیابیم. پس به گفتگو با زنانی نشستیم که در آنجا گرد آمده بودند. یکی از این زنان لیدیه نام داشت. او فروشندهٔ پارچههای ارغوانی و اهل طیاتیرا و زنی خداپرست بود. همانطور که به پیام ما گوش میداد، خداوند دل او را گشود، به طوری که هر چه را که پولس میگفت، میپذیرفت. او با تمام اعضای خانوادهاش تعمید گرفت و خواهش کرد که میهمان او باشیم و گفت: «اگر اطمینان دارید که براستی به خداوند ایمان دارم، پس بیایید میهمان من باشید.» آنقدر اصرار نمود تا سرانجام قبول کردیم. یک روز که به محل دعا در کنار رودخانه میرفتیم، به کنیزی برخوردیم که اسیر روحی پلید بود و فالگیری میکرد و از این راه سود کلانی عاید اربابانش مینمود. آن دختر به دنبال پولس و ما میآمد و با صدای بلند به مردم میگفت: «این مردان خدمتگزاران خدای متعال هستند و راه نجات را به شما اعلان میکنند.» چند روز کار او همین بود تا اینکه پولس آزردهخاطر شد و به روح ناپاکی که در او بود گفت: «به نام عیسی مسیح به تو دستور میدهم که از وجود این دختر بیرون بیایی!» در همان لحظه روح پلید او را رها کرد. وقتی اربابان او دیدند که با این کار درآمدشان قطع شده، پولس و سیلاس را گرفتند و کشانکشان تا میدان شهر به دادگاه بردند. آنها در حضور مقامات شهر فریاد میزدند: «این یهودیان شهر ما را به آشوب کشیدهاند. رسومی را تعلیم میدهند که برخلاف قوانین ما رومیان است.» گروهی از مردم شهر نیز با آنان همدست شدند. در دادگاه لباسهای پولس و سیلاس را از تنشان درآوردند و ایشان را سخت چوب زدند. پس از ضرب و شتم فراوان، هر دو را به زندان انداختند و زندانبان را تهدید کردند که اگر اینها فرار کنند، او را خواهند کشت. او نیز ایشان را به بخش درونی زندان برد و پاهای آنان را با زنجیر بست. نیمههای شب وقتی پولس و سیلاس مشغول دعا و سرود خواندن بودند و دیگران نیز به آنان گوش میدادند، ناگهان زلزلهای رخ داد! شدت آن به قدری زیاد بود که پایههای زندان لرزید و همهٔ درها باز شد و زنجیرها از دست و پای زندانیان فرو ریخت! زندانبان از خواب پرید و دید تمام درهای زندان باز است و فکر کرد که زندانیان فرار کردهاند؛ پس شمشیرش را کشید تا خود را بکشد. ولی پولس فریاد زد: «به خود صدمهای نزن! ما همه اینجا هستیم!» زندانبان خواست تا چراغی برایش بیاورند و سراسیمه به درون زندان دوید و در حالی که میلرزید به پای پولس و سیلاس افتاد. سپس ایشان را از زندان بیرون آورد و با التماس گفت: «آقایان، من چه کنم تا نجات یابم؟» جواب دادند: «به عیسای خداوند ایمان آور تا تو و تمام افراد خانوادهات نجات یابید.» آنگاه پیام خداوند را به او و اهل خانهاش رساندند. او نیز فوری زخمهای ایشان را شست و سپس با اهل خانهاش تعمید گرفت. آنگاه پولس و سیلاس را به خانه برد و به ایشان خوراک داد. زندانبان و اهل خانهٔ او از اینکه به خدا ایمان آورده بودند، بسیار شاد بودند.