یوحنا 13:18-28
یوحنا 13:18-28 NMV
و نخست نزد حَنّا بردند. او پدرزن قیافا، کاهن اعظمِ آن زمان بود. قیافا همان بود که به یهودیان توصیه کرد بهتر است یک تن در راه قوم بمیرد. شَمعون پطرس و شاگردی دیگر نیز از پی عیسی روانه شدند. آن شاگرد از آشنایان کاهن اعظم بود. پس با عیسی به حیاط خانۀ کاهن اعظم درآمد. امّا پطرس پشت در ایستاد. پس آن شاگرد دیگر که از آشنایان کاهن اعظم بود، بیرون رفت و با زنی که دربان بود، گفتگو کرد و پطرس را به داخل برد. آنگاه آن خادمۀ دربان از پطرس پرسید: «آیا تو نیز از شاگردان آن مرد نیستی؟» پطرس پاسخ داد: «نیستم.» هوا سرد بود. خادمان و مأموران آتشی با زغال افروخته و بر گِرد آن ایستاده بودند و خود را گرم میکردند. پطرس نیز با آنان ایستاده بود و خود را گرم میکرد. پس کاهن اعظم از عیسی دربارۀ شاگردان و تعالیمش پرسید. او پاسخ داد: «من به جهان آشکارا سخن گفتهام و همواره در کنیسه و در معبد که محل گرد آمدن همۀ یهودیان است، تعلیم دادهام و چیزی در نهان نگفتهام. چرا از من میپرسی؟ از آنان بپرس که سخنان مرا شنیدهاند! آنان نیک میدانند به ایشان چه گفتهام.» چون این را گفت، یکی از نگهبانان که آنجا ایستاده بود، بر گونهاش سیلی زد و گفت: «اینگونه به کاهن اعظم پاسخ میدهی؟» عیسی جواب داد: «اگر خطا گفتم، بر خطایم شهادت ده؛ امّا اگر راست گفتم، چرا مرا میزنی؟» آنگاه حَنّا او را دستبسته نزد قیافا، کاهن اعظم، فرستاد. در همان حال که شَمعون پطرس ایستاده بود و خود را گرم میکرد، برخی از او پرسیدند: «آیا تو نیز یکی از شاگردان او نیستی؟» او انکار کرد و گفت: «نه! نیستم.» یکی از خادمان کاهن اعظم که از خویشان آن کس بود که پطرس گوشش را بریده بود، گفت: «آیا من خودْ تو را با او در آن باغ ندیدم؟» پطرس باز انکار کرد. همان دم خروسی بانگ برآورد. عیسی را از نزد قیافا به کاخ فرماندار بردند. سحرگاه بود. آنان خود وارد کاخ نشدند تا نجس نشوند و بتوانند پِسَخ را بخورند.